نیمه ی پر لیوان...
سلام عشق شیرین من... یه سلام مخصوص هم به دوستای گلم... پ سر طلای من، الان دقیقا بیست روزه که بابایی رو ندیدیم.فکر کن!!! یک امر محال اتفاق افتاده.نمی دونم چطوری افسرده نشدم....البته میدونما...به خاطر اینکه جایی که هستیم جای خوبیه.ایندفعه میخوام از نیمه ی پر لیوان واست بگم: اینجا من در اوج بیکاری و استراحت مطلق به سر میبرم.شبها تا سحر بیداریم و روزها تا ظهر خوابیم و البته شما هم نقل مجلسی و پا به پا با ما همراهی.شبها با خاله ها توی اتاقشون ـ یا اتاق حاتی یا فاطی ـ جمع میشیم و کلی با هم میگیم و میخندیم.از قدیما و از خاطره هامون حرف میزنیم.نمیدونی این حرف زدنا چه کیفی داره.بیشتر عصرها هم من و مامان جون توی ایوون میشینیم و درد د...